معنی زلف درهم پیچیده

لغت نامه دهخدا

درهم پیچیده

درهم پیچیده. [دَ هََ دَ / دِ] (ن مف مرکب) به هم پیچیده ومتلف: اضمئلال، درهم پیچیدن درختان. (ترجمان القرآن جرجانی). دغل، درخت انبوه درهم پیچیده. شعار؛ درخت درهم پیچیده. هالط؛ کشت درهم پیچیده. (منتهی الارب).


درهم

درهم. [دَ هََ] (ص مرکب) بی نظام و پریشان. (آنندراج). بهم آمیخته. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی). پریشان. (شرفنامه ٔ منیری). مشوش و مغلق و مختلط و شوریده و پریشان و آمیخته. (ناظم الاطباء). ژولیده. آشفته. کاری درهم، پوشیده. مشتبه. (یادداشت مرحوم دهخدا): زلفی چون شبهای نکبت درهم. (کلیله و دمنه). زلفی چون شب فراق درهم و بی پایان. (کلیله و دمنه).
بر دلی کز تو خال عصیان است
همه کارش چو زلف درهم باد.
انوری.
کار شروان اکنون هزاربار از آن پریشان و درهم ترست که بود. (منشآت خاقانی چاپ دانشگاه ص 17). ملک فرمود بزنندش... تا چندین درهم چرا گفت. (گلستان سعدی).
کارم چو زلف یار پریشان و درهم است
پشتم بسان ابروی دلدار پرخم است.
سعدی.
کسی کو کشته ٔ رویت نباشد
چو زلفت درهم و زیر و زبر باد.
حافظ.
بود آرایش معشوق حال درهم عاشق
سیه روزی مجنون سرمه باشد چشم لیلی را.
کلیم (از آنندراج).
دمی نگذرد بر من می پرست
که درهم نباشد چو گفتار مست.
ملاطغرا (از آنندراج).
ز بسکه بی تو چمن درهم است پنداری
که سبزه بر رخ گلزار چین پیشانی است.
میرزا هدایت اﷲ (از آنندراج).
مثمثه؛ درهم ساختن کار کسی را. (از منتهی الارب).
- خواب درهم، خواب آشفته. اضغاث احلام. خواب شوریده. (یادداشت مرحوم دهخدا):
به خواب در هم از آن آرزوی زر زخیال
رزی خریدی با جایباش ده مرده.
سوزنی.
- درهم آمدن، به هم نزدیک شدن. به هم پیوستن: صاحبش او را [حسن سهل] دید که میرفت و پایهایش درهم می آمد و می آویخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 134).
- درهم آمدن روی، جمع آمدن پوست پیشانی به نشانه ٔ تغییرحال و ترش روئی:
روی دریا درهم آمد زین حدیث هولناک
می توان دانست بر رویش ز موج افتاده چین.
سعدی.
- درهم اوفتادن، پریشان شدن:
ترک سلاح پوش را زلف چو درهم اوفتد
عقل صلاح کوش را مست هوای تازه بین.
خاقانی.
- درهم خمانیدن، درهم تاکردن، فرقعه، درهم خمانیدن انگشتان را تابانگ برآورد ازوی. (از منتهی الارب).
- درهم دریدن، از هم جداکردن. از هم دور کردن:
همه قلبگه پاک درهم درید
درفش سپهدار شد ناپدید.
فردوسی.
|| پیچیده. (شرفنامه ٔ منیری). بهم پیچیده. (ناظم الاطباء). انبوه. ملتف، چون درختان درهم. ملفوف. لفیف. (یادداشت مرحوم دهخدا): موضعی خوش [و] خرم و درختان درهم. (گلستان سعدی). نخل غَتِل، خرمابنان درهم. (از منتهی الارب).
- درهم اندام، دارای اندامی پیچیده. کُباب. (منتهی الارب): غیضموز؛ ناقه ٔ درشت درهم اندام. (منتهی الارب). کِلَّز؛ مرد درشت پی درهم اندام. (منتهی الارب). مَودونه، زن درهم اندام کوتاه گردن خردجثه. (منتهی الارب).
- درهم خلقت، دارای آفرینشی درهم و پیچیده. کبکب. (از منتهی الارب).
- درهم دندان، دارنده ٔ دندانهای متشابک: اسد شابک و شابل، شیر درهم دندان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
|| مخلوط. ممزوج. مختلط. (یادداشت مرحوم دهخدا): عجب در آن است تا آن سنگ را چگونه از جای توان آورد که هر ستونی را فزون از سی گز گرد برگرد است در طول چهل گز زیادت چنانک از دوپاره یا سه پاره سنگ درهم ساخته و پس بصورت براق برآورده. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 126).
- درهم بافتن، بهم آمیختن. مخلط شدن:
همچو شهد و سرکه درهم بافتم
تا به بیماری جگر ره یافتم.
مولوی.
|| پیچدار و کج و ناراست. (ناظم الاطباء). طریق شابک، راه درهم. (منتهی الارب). || درغم. (شرفنامه ٔ منیری). مضطرب و غمناک و مغموم. (ناظم الاطباء). || ناخوش و بی دماغ. (از آنندراج). || (اِ مرکب) جنسی است از قلمکار که به هندی عنبرچه گویند. (لغت محلی شوشتر خطی).


زلف

زلف. [زَ ل َ] (ع اِ) نزدیکی و مرتبه و پایگاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قربت. یقال: له ُ زلف منه ُ؛ ای قربه و احتمل فلان الکلف حتی نال زلف. (اقرب الموارد). || ج ِ زَلَفَه. رجوع به زلفه شود. || حوض پرآب. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).

زلف. [زِ] (ع اِ) مرغزار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روضه. (اقرب الموارد).

زلف. [زُ] (اِ) موی سر. گیسو. (فرهنگ فارسی معین). فارسیان زلف بالضم، بمعنی موی چند که بر صدغ و گرد گوش روید و مخصوص محبوبان است استعمال کنند و این مجاز است از جهت سیاهی. (آنندراج). در اصل به ضم اول و فتح لام لفظ عربی است. جمع زلفه بالضم که بمعنی پاره ٔ شب است و فارسیان عربی دان به تصرفات خود به سکون لام خوانند و مجازاً بمناسبت سیاهی اطلاق مشبه به مشبه به کرده موی مخصوص قریب گوش را زلف گفتند و صاحب کشف نیز نوشته که زلف جمع زلفه است و زلف پاره ٔ شب را گویند و بهمین مناسبت در فارسی موی مخصوص قریب گوش را زلف گویند، چرا که هر دو سیاه می باشند... و در سراج نوشته که ظاهراً لفظ زلف مخفف زلفین باشد که به ضم اول و کسر فا، بمعنی زنجیر است، پس بجهت تشبیه بر موی صدغ اطلاق کنند... (غیاث). گیسو، بسوته و آنچه از موی سر که بر بناگوش و جلو گوش آورده و بطرز مخصوص تعبیه کنند. طره. کاکل. جعد. دسته ٔ موی. (ناظم الاطباء). آنچه از موی بر روی باشد کوتاه. موی دو قسمت بوده و هر قسمتی را یک زلف میخوانده اند. هر یک از دو دسته ٔ موی که بر دو طرف روی افتد. موی سر که تا محاذات آخر گوش بریده باشد. (از یادداشت های مرحوم دهخدا).
آتش پرست. آشفته. آشفته روزگار. آشنارو. افتاده از پا. افتاده ابر. بادپیما. برج. برقع. بسمل اﷲ. بغلطاق بالابلند. بناگوش. زیب بند. بنفشه. بیقرار. بی پایان. بهم برآمده. بهم برشده. پرپیچ. پرتاب. پرخم. پردل. پرشکست. پرشکن. پرشکنج. پرتن. پرکار. پر پرستو. پر طاوس. پر غراب. پرچین. پرده. پریشان. پریشان سر. پریشان حال. پریشان رقم. پریزداد. پست. پیچاپیچ. پیچان. پیش پا افتاده. تابدار. تارتار. تازیانه. تافته سر. ترازو. تسلسل. ثعبان جادو. جادوفریب. جان آویز. جان فزای. جراره. جهان آشوب.جیم. چرب. چشم. چلیپا. چنبر. چنبردار. چنبری. چنگ. چنگل باز. چنگ شهباز. چوگان. چین. حاشیه. حباله. حبل المتین. حبس. حرم. حریم. ختن زای. خضر. خم. بخم. در خم. خمیده. خفته. خورشیدپرست. خورشیدپناه. خوشه. خوشه ٔ عنب. دال. دام. دام تمنا. دام تماشا. دخان. دود. دودآسا. دوده. درازدست. دراز. درهم. دزد. دژم. دلاویز.دلاَّرای. دلبر. دلبند. دلدار. دلربای. دلستان. دل شکسته. دل شکن. دلکش. دوتا. دوتاه. دوراه. دیو. دیوار شکسته. راه پر پیچ و خم. راه پیچ پیچ. راه مارپیچ. راه راه. خوابیده. رایت خوابیده. رسا. رسن باز. رسن تاب. رشته ٔ گلدسته. رنجور. راهزن. زاغ. زره. زره پوش. زره ور.زمرد کهن. زمین سای زنار. زنجیر. زنگی. زنگبار. زنگستان. ژولیده. سایه. سایبان. سبحه. سبکدست. سبک عنان. سپهر. سرفراز. سرفکنده. سرشکن. سرکج. سرکش. سرگردان.سرگشته. سرانداز. سرمه. سر بباد داده. سلسله. سلسله مشک. سلسله ساز. سمن بوی. سمن پوش. سمن سای. سنبل. سنبلستان. سنبله ستر. سواد. سودای سیاه. سیاه پوش. سیاه دل. سیه رنگ. سیه روز. سیه بهار. سیه مست. سیه کار. سیاح. شاداب. شام. شام غریبان. شب. شب دیجور. شب قدر. شب یلدا. شبرنگ. شب پوش. شبستان. شب نمای. شبکه. شبه. شاخ. شکسته. شست. شیرازه ٔ جمعیت. شیرازه ٔ دیوان قیامت. شیرگیر. شکارانداز. شمشاد. شکسته. شکسته نواز. شکن بر شکن. شکن در شکن. شکن پرور. شکن ریز. شکن فروش. شکنجه. شوخ شوریده. شیطان. صلیب. صولجان. صیدبند. طاووس. طبطاب. طرار. طغرای. طناب. طوق. طومار. ظل. ظلام. ظلمت. عالمگیر. عطرپاش. عقرب. علم. عبیرافشان. عود عنبر. عنبرخام. عنبرفام. عنبرین. عنبرین فام. عنبرافشان. عنبرطرار. عنبربوی. عنبربیز. عنبرآگین. عنبرسای. عنبرشکن.عنبربار. عنبرپوش. عنبرنسیم. عمردراز. عیار. عین. غالیه. غالیه بوی. غالیه رنگ. غالیه فام. غالیه گون. غراب. غمخوار. فتنه. فتنه گر. فرخال. قفادراز. قفل. قفل وسواس. قلاب. قلابی. قیرپوش. قیر کحلی نشان. کافر. کافرکیش. کافرنهاد. کافر زنارفروش. کفرباف. کج. کژدم. کمند تابدار. کوچه. کوچه باغ. کوچه راه. کوچه بند. کیسه خواه. گره بر گره. گره گشا. گرهگیر. گلپوش. گنهکار. لاله.لام. لخت. لشکر شکسته. مار. مار سیاه. مار پیچان. مارهفت سر. ماچین. مجعد. مرغول. مرزنگوش. مسلسل. مسوده. مشک. مشکین. مشک آگین. مشکسا. مشک آسا. مشک باز. مشک بیز. مشکبوی. مشکپاش. مشک ریز. مشک فشان. مشکفام. مشک رنگ. مشکین رسن. مشکین طناب. مشکین طراز. مشول. مصرع. معتبر. مغلاق. مفتول. مفتون. میگون. موج. نافه. نافه گشا.نسخه ٔ خواب پریشان. نسخه ٔ عمر دراز. نعل. نقاب. نقش چین. نگونسار. نورس. نیم تاب. هاروت. هرجائی. هزارجان. هزارچیز. هند. هندو. هندوستان. هندوی آتش پرست. هوادار، از صفات و تشبیهات اوست. (از بهار عجم و آنندراج). کلاله. (لغتنامه ٔ اسدی) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). معروف است. (شرفنامه ٔ منیری):
سرو سیمین ترا در مشک تر
زلف فرخالت ز سرتا پا گرفت.
فیروز مشرقی.
بی قیمت است شکر از آن دو لبان اوی
کاسد شد از دو زلفش بازار شاه بوی.
رودکی.
فری زآن زلف مشکینش چو زنجیر
فتاده صدهزاران کلچ بر کلچ.
شاکری بخاری.
به زلف تنگ، ببندد بر آهوی تنگی
به دیده، دیده بدوزد ز جادوی محتال.
منجیک.
فغان من همه زآن زلف بی تکلف اوست
فکنده طبعبر او بر، هزار گونه عقد.
منجیک.
دهانش به تنگی دل مستمند
سر زلف چون حلقه ٔ پای بند.
فردوسی.
یکی دختری داشت خاقان چو ماه
کجا ماه دارد دو زلف سیاه.
فردوسی.
سپرهای رومی و چینی زره
چو زلف بتان سر بسر بر گره.
فردوسی.
رخ روشنش آتش آبدار
سر زلف او عنبر تابدار.
فردوسی.
از لب تو مر مرا هزار امید است
وز سر زلفت مرا هزار زلیفن.
فرخی.
گفتم که مشک ناب است آن جعد زلف تو
گفتا ببوی و رنگ عزیز است مشک ناب.
عنصری.
آن زلف سرافکنده بر آن عارض خرم
از بهر چه چیز است بدان بوی و بدان خم.
عنصری.
گر عیب سر زلف بت از کاستن است
چه جای به غم نشستن و خاستن است
وقت طرب و نشاط و می خواستن است
کآراستن سرو ز پیراستن است.
عنصری.
دل جراحت کرد آن زلفین و چون زلفینش را
بر جراحت برنهی راحت پدید آرد خدای
زآنکه زلفش کژدم است و هرکه را کژدم گزید
مرهم آن زخم را کژدم نهد کژدم فسای.
منوچهری.
به دلها اندر آویزد دو زلفش
چو دوژه اندر آویزد به دامن.
خفاف.
ای چو چکک به سال و به بالا بلند زه
ای با دو زلف تافته چون دو کمند زه.
؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
تا بود قدّ نیکوان چو الف
تا بود زلف نیکوان چون جیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388).
مبر از من خرد، آن بس نبود کز پی آن
بسته و خسته ٔ زلف تو بود مرد حکیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (ایضاً ص 389).
زلف تو کیست که او بیم کند چشم ترا
یا کئی تو که کنی بیم کسی را تعلیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (ایضاً).
کشیده زلف گرهگیر در میانه دو لب
چو خوشه ٔ عنب اندر میانه ٔ عناب.
امیرمعزی (آنندراج).
ابری است تیره زلفش، سبز است نوخطش
خرم رخش چو تازه بهاری است غمگسار.
امیرمعزی (ایضاً).
سری که از تو بپیچد بریده باد چو زلف
دلی که از تو بگردد سیاه باد چو خال.
انوری.
صبح گوئی زلف شب راعاشق است
کز دم عاشق نشان بنمود صبح.
خاقانی.
خال سیاه او حجرالاسود است از آنک
ماند به خال و زلف بخم، حلقه ٔ درش.
خاقانی.
ای باد مرا حدیث آن مه کن
وی باد مرا ز زلفش آگه کن.
خاقانی.
جایی که زلف جانان دعوی کند به کفر
گمره بود که در ره ایمان قدم زند.
خاقانی.
لیلی به کرشمه زلف بر دوش
مجنون به وفاش حلقه در گوش.
نظامی.
زلف بنفشه رسن گردنش
دیده ٔ نرگس درم دامنش.
نظامی.
تا که در زلف تست جای دلم
در میان دل حزین منی
تا بدانی که از لطافت و حسن
هم تو دربند زلفت خویشتنی.
سپاهانی (از شرفنامه ٔ منیری).
آنگه که جعد زلف پریشان برافکند
صد دل به زیر طره ٔ طرار بنگرید.
سعدی.
لبان لعل چون خون کبوتر
سران زلف چون پر پرستو.
شیخ شیراز (از آنندراج).
چون سر و زلف دیلمان دست گشاده کرده ای
در عمل خراب دل زنگی خال خویش را.
سیف اسفرنگ.
ای کژدم زلف تو زده بر دل من نیش
وزضربت آن نیش دل نازک من ریش.
(از آنندراج).
بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد
زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود.
حافظ.
بگشا بند قبا ای مه خورشیدلقا
تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم.
حافظ.
گر بهر سوی سری بر تن حافظ باشد
همچو زلفت همه رادر قَدَمت اندازم.
حافظ.
سر زلف تو نباشد سر زلف دگری
از برای دل ما قحط پریشانی نیست.
صائب.
چشم بد دور از آن زلف دلاویز که هست
از دو سو مصحف رخسار ترا بسم اﷲ.
صائب (از آنندراج).
اگرچه زلف دلاویز یار پرشکن است
نظر به سبزه ٔ خطش زمرد کهن است.
مخلص کاشی (ایضاً).
نوشت بر ورق چهره لام زلف بمشک
قضاو، بر همه این لفظ مشکل افتاده ست.
واله هروی (ایضاً).
شاخ شکسته گل ندهد لیک زلف یار
هر جا شکست خورد گل آفتاب داد.
شادمان (ایضاً).
گفتن دعا به زلف تو تحصیل حاصل است
با خضر کس نگفت که عمرت دراز باد.
میرالهی (ایضاً).
صد کلیدش بود قفل زلفت از دل وانشد
نیست دستی در گشایش یکسر مو شانه ای.
میریحیی شیرازی (ایضاً).
حاصل عمر ما سیه بختان
خوشه ٔ زلف و دانه ٔ خال است.
رضی دانش (ایضاً).
آن زلف که جمع آمده یک چنگل باز است
گر باز کنی نسخه ٔ یک عمر دراز است.
طالب آملی (ایضاً).
عمری به کوچه گردی زلفش بسر رسید
این راه مارپیچ به پایان نمی رسد.
غنی (ایضاً).
بقا را نشان سعادت طراز
مطرز به طغرای زلف اَیاز.
ظهوری (ایضاً).
یک چنبر آسمان و در او آفتاب یک
زلفت هزار چنبر و هر چنبر آفتاب.
فیاضی (ایضاً).
کس چه سان جان برد ز پیچ و خمش
مار زلف تو هفت سر دارد.
قبول (ایضاً).
دلا تا کی در آن زلف پریشان
نشینی زیر دیوار شکسته.
باقر کاشی (ایضاً).
چه زلفی هندوی ز ایمان رمیده
سیاهی پای بر مصحف کشیده
چه زلفی دود آهی تار و ماری
به کنج حسن ماری بی قراری
چه زلفی کو برنگ دود آید
کز او بوی کباب دل برآید
برشته سوخته چون آه دلسوز
چو خط دفتر سنبل نوآموز
بهر عمری درازی وام داده
به صیادان گیتی دام داده
به خود پیچیده عمر پیچ بر پیچ
بلندی کم نگردیده از او هیچ
برقص ماتم عاشق سیه پوش
شکنج پای کوبش تا سر دوش.
حکیم زلالی (ایضاً).
نیست بر روی تو آن زلف پر طاووس است
یا ز بهر من دیوانه پریرو شده ای.
آصفی (ایضاً).
ز دست ما کجا بگریزد آن زلف
که طاووسیست چندین رشته بر پا.
کمال خجند (ایضاً).
خط ز چین زلف او پیغام دل آورده ست
طوطی از هندوستان آورد مکتوب مرا.
ابوتراب فتوت (ایضاً).
ای زلف و رخت سپهر و اختر
وی روی لبت بهشت و کوثر.
عمادی (ایضاً).
ای زاغ زلفت آشیان در گلشن جان ساخته
طوطی خطت را ز لب نقل از نمکدان ساخته.
نجیب الدین جربادقانی (ایضاً).
- زلف از عارض کشیدن، زلف به انگشت کشیدن. (آنندراج). روی را از زیر موی بیرون آوردن. روی را نمایاندن:
سخن ز صورت چین می گذشت در مجلس
کشید زلف ز عارض که نقش چین این است.
بابافغانی (از آنندراج).
- زلف بچه، قسمتی از موی سر که زنان چون حلقه ٔ بر صدغ می نهادند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زلف بخاری، منسوب به زیبارویان بخارا:
شادی زبتان خیزد و در پیش بتان دار
با جعد سمرقندی و با زلف بخاری.
فرخی.
بر دو بناگوش خود ز شاخه جدا کرد
یک ز دگر حلقه های زلف بخاری.
فرخی.
- زلف بخون کسی شکستن، زلف بخون کسی کشیدن. به خیال قتل کردن وی. (از آنندراج):
گفتمش زلف بخون که شکستی گفتا
حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس.
خواجه ٔ شیراز (از آنندراج).
- زلف بخون کسی کشیدن، به خیال قتل کردن وی. (آنندراج). رجوع به ترکیب قبل شود.
- زلف بر رخ شکستن، زلف بر شکستن:
دست حسنش باز بر رخ، زلف پیچانی شکست
سنبلستانی در آغوش گلستانی شکست.
طالب آملی (از آنندراج).
رجوع به ماده ٔ بعد شود.
- زلف بر رخ کشیدن، زلف شکستن. کنایه از زلف خم کردن و حلقه شدن. (آنندراج).
- زلف برشکستن، کنایه از تاب دادن و افشاندن و خم کردن موی:
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
بهر شکسته که پیوست، زنده شد جانش.
خاقانی (از آنندراج).
رجوع به زلف شکستن شود.
- زلف بر قفا شکستن و زلف بر کمر بستن، معروف. (آنندراج). زلف برشکستن:
زره زلف بر قفا شکنی
آه بر جان آشنا شکنی.
خاقانی (از آنندراج).
رجوع به زلف برشکستن شود.
- زلف بستن، کنایه از نمودن معشوق است خود را به عاشق و دل او را بکمند خود آوردن. (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین).
- زلف پریشان، گیسوی پریشان و آشفته. (ناظم الاطباء).
- زلف تابدار، گیسوی پیچیده و مجعد. (ناظم الاطباء).
- زلف چنگ، بجای گیسوی چنگ. (آنندراج). تارهای چنگ که سازی است کهن:
ما به ناخن تار و پود جسم از هم کنده ایم
خواه تار سُبحه گردان خواه زلف چنگ ساز.
نظیری (از آنندراج).
شود که دامن خالیت هم بدست افتد
به زلف چنگ بزن چنگ اعتصام و مترس.
نظیری (ایضاً).
- زلف چین ساختن، کنایه از آرایش دادن زلف را و چین دار کردن آنرا. (آنندراج):
به عزم صید، چین سازدچو زلف صیدبندش را
رم آهو به استقبال می آید کمندش را.
صائب (از آنندراج).
- زلف خطا، بمعنی خطا. گناه و تقصیر باشد. (برهان). به اضافت تشبیهی همان خطا و گناه وتقصیر باشد. (آنندراج). یعنی گناه. (شرفنامه ٔ منیری). خطا. گناه. (فرهنگ فارسی معین). گناه. جرم. تقصیر. (ناظم الاطباء). اضافه ٔ تشبیهی به اعتبار سیاهی زلف و گناه و کفر.
- زلف دار، از عالم خالدار. (آنندراج). کله ای که دارای زلف باشد. (ناظم الاطباء). دارنده ٔ زلف:
چو رخساره اش زود شد زلف دار
نباشد چرا خال او از شرار.
ملا طغرا (از آنندراج).
- زلف دراز، گیسوی دراز. (ناظم الاطباء).
- زلف در پس گوش نهادن، معروف. (آنندراج):
بر سر دوش فکنده ز کشی جعد بخم
در پس گوش نهاده بخوشی زلف دوتا.
عبدالواسع جبلی (از آنندراج).
- زلف زمین، کنایه از شب است که به عربی لیل خوانند. (برهان). شب. لیل. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از شب. (انجمن آرا) (آنندراج). شب. (شرفنامه ٔ منیری) (ناظم الاطباء).
- || کنایه از خاکی هم هست که جوهر آدمی از آن است. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). کنایه از آن ذره ٔ خاک است که در ذات هر آدمی مرکب است. (شرفنامه ٔ منیری).
- || بلیه ٔ ارضی را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (از شرفنامه ٔ منیری) (از ناظم الاطباء). بلیه ٔ ارضی و بلای زمینی. (فرهنگ فارسی معین).
- زلف سا، در صفات عارض. (آنندراج). رخسار فرسوده شده ٔ از زلف. (ناظم الاطباء).
- زلف ساختن، کنایه از آرایش دادن زلف را. (آنندراج):
زلف می ساختی و موی به مویش می گفت
حیف و صد حیف که شایسته ٔ زنارشدم.
باقر کاشی (از آنندراج).
- زلف شکستن، زلف شوراندن. (آنندراج). رجوع به ترکیب بعد و زلف بر شکستن شود.
- زلف شوراندن، کنایه از زلف خم کردن. (آنندراج):
بشوران زلف و آشوبی بمغز نوبهار افکن
بکش بند نقاب و آتشی در لاله زار افکن.
طالب آملی (از آنندراج).
- زلف صبا، استعاره ٔ مقرری است در کلام فصحا بسیار واقع شده. (آنندراج). کنایه از باد صبا است به جهت مشابهت در لطافت زلف خوبان و ملازم بودن باگل و ارغوان:
گلشن ز اشک ریزی ما در فغان فتاد
زلف صبا به خون گل و ارغوان فتاد.
؟ (از آنندراج).
- زلف عروس، نام گلی است شبیه به زلف مجعد که در کشمیر گل کند. (آنندراج):
دل از زلف عروسش در کمند است
ز جوش لاله اش آتش بلند است.
داراب بیگ جویا (از آنندراج).
رجوع به زلف عروسان شود.
- زلف عروسان، تاج خروس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین).
- زلف عقار، پرهای عقار و آن طائری است که پرهایش پیچ در پیچ و شکن برشکن باشد، مانند زلف و از آن جیقه سازند و اسکندر بیک منشی در عالم آرای عباسی آورده: از جمله هدایای مرغوب یک زنجیر جیقه ٔ زلف عقار که زبده ٔ چندین هزار زلف بود مرصع به لعل ثمین. (آنندراج):
تا دلیران به دلربایی خصم
کاکل سر کنند زلف عقار
باد در پیش پیش خیل ظفر
نیزه ٔ مرد افکند سردار.
سلیم (از آنندراج).
به آب جلوه ٔ کبک وبه تاب حسن تذرو
به چتر کاکل طاووس و دام زلف عقار.
سلیم (ایضاً).
- زلف عنبرین، گیسوی معطر و به رنگ عنبر. (ناظم الاطباء).
- زلفک، زلف کوتاه. ج، زلفکان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
از گیسوی او نسیم مشک آید
وز زلفک او نسیم نسترون.
رودکی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ای از آن چون چراغ پیشانی
ای از آن زلفک شکست و مکست.
رودکی (ایضاً).
دست درهم زده چون یاران در یاران
پیچ در پیچ چنان زلفک عیاران.
منوچهری (در صفت تاک، ایضاً).
دو زلفکانت بگیرم دل پر از غم خویش
چو مرغ بسمل کرده از او درآویزم.
خفاف (ایضاً).
شیز و شبه ندیدم، مشک سیاه و قیر
مانند روزگار من و زلفکان تو.
منطقی (ایضاً).
داری مرا بدانکه فرازآیم
زیردو زلفکانت به نخجیرم.
سروری (ایضاً).
روا نبود به زندان و بند، بسته تنم
اگر نه زلفک مشکین او بدی جَلویز.
طاهر (ایضاً).
دژم و ترسان کی بودی آن چشمک تو
گر نکردیش بدان زلفک چون زنگی بیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
زنهار ظن مبر که چنین مسکین
اندر فراق زلفک مشکینم.
ناصرخسرو.
پر از حلقه شد زلفک مشک بیدش
پر از در شهوار شد گوشوارش.
ناصرخسرو.
صفت چند گویی ز شمشاد ولاله
رخ چون مه و زلفک عنبری را.
ناصرخسرو.
دل شکسته ٔ تاریک از او بدان جویم
که می نسب کند از زلفک سیاه دوتاش.
سنائی.
ای زلفک تو دزد دل و من عسس او
آن دزد به چنگ آرد یک شب عسس آخر.
سوزنی.
ای در کمند زلفک توحلقه ٔ فریب
وی در کمان ابروی تو ناوک حیل.
سوزنی.
بر چده زلفک فراهم او
کرد صبر از دلم پراکنده.
سوزنی.
- زلف کشیدن، دست در زلف معشوق زدن. او را بسوی خود کشیدن:
تا بود در تو ساکنی بر جای
زلف کش گاز گیرو بوسه ربای.
نظامی.
- زلف گاه، جای روییدن زلف و آنرا به تازی صدع گویند. (آنندراج). آنجای که زلف می روید از آن. (ناظم الاطباء).
- زلف گسستن، از هم جدا شدن. (آنندراج):
زلف دلبند تو یارب بگسلاد
زآنکه صد دل زیر هر خم بگسلد.
حسن دهلوی (از آنندراج).
- زلف گلخن، کنایه از شعله ٔ آتش:
بدستی زلف گلخن تاب داده
بدستی شعله را سرخاب داده.
حکیم زلالی (از آنندراج).
- زلف و چتر، آرایشی که زنان تازه عروس از گیسوهای خود بر پیشانی و شقیقه های خود نماید. (ناظم الاطباء). پیراستن موهای پیشین سر به شکل نیم دائره بر روی بیش از نیمی از پیشانی. چتر زلف.
- زلف و خال، گیسو و خال. (فرهنگ فارسی معین). معروف است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج).
- || کنایه از آرایش و زینتی است از طلا و لاجورد که بر روی عروس در شب زفاف کنند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). || (اصطلاح صوفیه) نزد صوفیه عینیت و هویت را گویند که کسی را بدان راه نیست و گاه بر شیطان اطلاق شود و گاهی بمعنی قرب آید. و در کشف اللغات می گوید: زلف عبارت از ظلمت کفر است یا اشکال شریعت و مشکلات طریقت و معضلات حقیقت است و قیل از قبه ٔ عرش تا تحت ثری، هر کثرتی که در وجود است و هر حجابی که مقصور گردد، آن را زلف گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 صص 1557- 1558).

زلف. [زَ] (ع مص) پیش شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زَلَف. زَلیف. تقدم و تقرب. (اقرب الموارد). || (اِ) نزدیکی و منزلت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). منزلت: هو ذو زلف، ای منزله. (اقرب الموارد).

زلف. [زُ ل َ] (ع اِ) ج ِ زُلفَه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (ترجمان القرآن). و فی القرآن: و اقم الصلوه طرفی النهار و زلفاً من اللیل... و گفته اند زلف زمان یا ساعاتی است که شب و روز باهم تلاقی کنند و آن آخر روز متصل به شب و اول شب است متصل به آخر روز و چنین است آخر شب. (از اقرب الموارد). ساعات شب گرفته از روز و ساعات روز گرفته از شب. (از منتهی الارب). رجوع به زلفه و ماده ٔ بعد شود.


پیچیده

پیچیده. [دَ / دِ] (ن مف) درنوشته.لوله کرده. درنوردیده. نوشته. هر چیز که پیچیده باشد. (برهان). || ملفوف. ملتوی. ملتوی به. لوی. رجوع به لوی شود. لفیف. (دهار). مطوی:
بلیف خرما پیچیده خواهمت همه تن.
منجیک.
آنم که ضعیف و خسته تن می آیم
جان بسته بتار پیرهن می آیم
مانند غباری که بپیچد بر باد
پیچیده به آه خویشتن می آیم.
ای زلف تابدار تو پیچیده بر قمر
وی لعل آبدار تو خندیده بر قمر.
بهاءالدین مرغینانی.
اجنان، در کفن پیچیده مرده را دفن کردن. (منتهی الارب). || خمیده گشته. گردخود برآمده و در هم شده. خجل، دراز و پیچیده گشتن گیاه. (منتهی الارب). واد خجل، وادی بسیار گیاه و پیچیده گیاه. دخل، درخت درهم پیچیده. اخجال، دراز و پیچیده گردیدن حمض. اغبی، غبیاء؛ شاخ بهم پیچیده. (منتهی الارب). || روی برتافته. بگشته. بگردانیده.از جهت اصلی بسوی دیگر متمایل شده. منحرف:
مگر نامور شنگل هندوان
که از داد پیچیده دارد روان.
فردوسی.
- چشمهای پیچیده، کمی کج، که سیاهی آن اندکی از جای اصلی بسویی مایل باشد.
- کار پیچیده، درهم. مشکل. نه راست. سردرگم: ناچار نسخت کردم او را که پیچیده کاری است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 194). سوی نشابور رویم تا به ری نزدیک باشیم و حشمتی افتد و آن کارها که پیچیده میباشد گشاده گردد. (تاریخ بیهقی ص 451). کار ری و جبال نیز که پیچیده است راست شود. (تاریخ بیهقی ص 531). روا میدارند که پیچیده ماند تا ایشان را معذور داریم. (تاریخ بیهقی ص 593).
- گوشتی پیچیده، سخت زفت. عضلانی. محکم: کثیف، کوتاه انگشت پیچیده ساق بزرگ پایشنه. (التفهیم بیرونی).
- مطلب (کلام یا گفتار یا نوشته یا عبارت) پیچیده، مغلق. معضل. مشکل. غامض. نامفهوم. معقّد. بغرنج.
- موی پیچیده، مجعد. جعد. مرغول. (فرهنگ اسدی نخجوانی).
|| بیجیذق. (تاج العروس). جساد. (تاج العروس). دردی در شکم. بیجیذج. وجع یأخذ فی البطن. گمان میکنم این کلمه بمعنی ایلاوس یا قولنج ایلاوس باشد. رجوع به کلمه ٔ پیچیدک شود. || دست برنجنی که آنرا چهارگوشه بافته باشند. (برهان). || کج. نه راست. نه مستقیم. نه بر یک راستا: چهارستاره اند روشن پیچیده نهاده از شمال سوی جنوب. (التفهیم بیرونی). || مستأصل ساخته. بر کسی سخت گرفته تحت فشار قرارداده: چون بیکدیگر رسیدند بونصر را گفت عبدوس: عجب کاری دیدم، در مردی پیچیده، و عقابین حاضر آوردند و کار بجان رسید و پیغام سلطان بر آن جمله رسید کاغذی بدست وی داد بخواند این نقش بنشست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370، چ فیاض ص 364).

فرهنگ عمید

زلف

گیسو، موی سر،
* زلف چلیپا: [قدیمی، مجاز] زلفی که پریشان و آشفته باشد،
* زلف دوتا: [قدیمی] زلف تاخورده و پیچیده، گیسوی تابیده،
* زلف شکستن: [قدیمی، مجاز] پریشان و آشفته کردن مو،
* زلف عروس (عروسان): (زیست‌شناسی) تاج‌خروس،


درهم

واحد پول کشور امارات متحدۀ عربی،
[قدیمی] سکۀ نقره،
[قدیمی] واحد پول از اوایل اسلام تا دورۀ مغول،
[قدیمی] واحد اندازه‌گیری وزن با مقدارهای متفاوت،
[قدیمی] پول نقد، سکه،
* درهم ‌شرعی: [قدیمی] مسکوک نقره با وزنی قریب چهار نخود،
* درهم بغلی: [قدیمی] * = درهم شرعی

گویش مازندرانی

زلف

زلف گیسو

فرهنگ فارسی هوشیار

پیچیده

(اسم) ‎-1 خمیده خم گشته پیچ یافته، در نوشته در نوردیده. ‎-3 ملفوف ملتوی مطوی: چه سر زد ز بلبل الا ای گل نو خ که چون غنچه پیچیده ای پا بدامان ک (وحشی) -4 مشکل معقد (مطلب کلام سخن شعر. . . ) : هر عقده که در معنی ابیات مشکله و خیالات دقیق پیچیده شعرا پیش می آمدبه آسانی میگشود. . . -5 در هم (کار) مشکل سر در گم: سوی نشابور رویم تا به روی نزدیک باشیم و حشمتی افتدو آن کارها که پیچیده میباشد گشاده گردد. ‎ -6 محمد (موی) مرغول. ‎-7 دست برنجنی که آنرا چهار گوشه ساخته باشند، کج غیر مستقیم: چهار ستاره اند روشن پیچیده نهاده از شمال سوی جنوب. ‎ -9 مستاصل ساخته سخت گرفته بر کسی:گفت عبدوس عجب کاری دیدم در مردی پیچیده و عقا بین حاضر آورند و کار بجان رسید. . . یا پیچیدنی از. . . روی بر تافتن از منحرف شدن از. . . : مگر نامور شنگل هندوان که از داد پیچیده دارد روان. (فردوسی) یا پیچیده ساق. آنکه پاهای محکم و عضلانی دارد: کوتاه انگشت پیچیده ساق بزرگ پایشنه. یا چشم پیچیده. چشمی که اندکی کج باشد دیده ای که سیای آن کمی از جای اصلی بسویی مایل باشد. یا گوشت پیچیده. گوشن سخت زفت عضلانی محکم. یا بهم پیچیده. یک در دیگر پیوسته باهم پیوست و انبوه: اغبی غیبا ء شاخ بهم پیچیده. یا در هم پیچیده. بهم پیچیده و انبوه: وادخجل وادی بسیار گیاه و پیچیده گیاه.

معادل ابجد

زلف درهم پیچیده

400

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری